جاهای خالی



همیشه نوشتن حالم را بهتر میکرد. حال من بالا و پایین های زیادی ندارد؛مثل قصه های بچه هاست.اول تا آخرش با شیب ملایمی بالا و پایین می شود چون بچه ها برای خوابیدن هیجان چندانی نمی خواهند. هنوز این مه غلیظ از هوا پاک نشده. از صبح به دل کوه نشسته. منتظر ماندم که جمع شود تا کوه را ببینم و چندتا قله ی دیگر را. اما کوهستان سفید بود و محو. هنوز هم کوه بود؛ با تمام وقارش نشسته بود و همان صدای همیشگی را می داد. یادم می آید: یک روزی صداها خسته ام کرده بودند و همه جا میپیچیدند. همه جا پر از صداها بود و من شنیدنشان را بلد نبودم. اما حالا سکوت کوهستان را هم می شنوم. و کار من شده است صدای سکوت. 

یک روزی گفتم: اگر نشانه ای بگذاری می آیم و پیدایت میکنم و او گفت نشانه ای لازم نیست. بعدش همه چیز رفته رفته عوض شد.


نظرات اینجا برایم خیلی خاصند. هر چند ماه یک بار، یک نظر جدید برایم می آید. ولی همان نظر جدید برایم دلنشین است. حس میکنم کسی می خواند من را، بدون اینکه نوشته هایم را در چشم هایش فرو کرده باشم یا هر روز ده بار برایش وقت و بی وقت تبلیغ کرده باشم. یکبار هم یکی از دوست هایم از من پرسید: آدرس وبلاگت را می دهی؟ گمش کرده ام. من تا قبل از آن نمی دانستم می خواند وبلاگم را. ولی حرفش را خیلی دوست داشتم. همیشه با خودم میگویم: کاش آن لحظه تکرار شود و تو یکهو پیام بدهی و وبلاگم را بخواهی. خب همین چیزهای کوچک دنیا را بهتر میکند وگرنه چیزهای بزرگ مثل کمونیست و انرژی اتم و جنبش ها، گند میزند به تمام دنیا. 

همیشه وبلاگ راهب تبتی و سنجاقک را می خوانم و هربار من را می برد به جایی که دوستش دارم.نمی دانم کلماتش چطور پشت هم جفت می شوند که من یاد چیزهایی می افتم که دلم برایشان خیلی تنگ می شود. مثلا همین الان دیدم نوشته: "تفریحاتم این است که با بچه ام کف آشپزخانه هویج بجویم" و من همان جا به اشراق می رسم. از خودم بی خود می شوم. من میفهمم منظورش چیست و حرف هایش از کجا می آیند. راستش این روزها همین حس را دارم. دوست دارم کم کم از گوش دادن به چوب های مبل مورد علاقه ام دست بردارم و به جویدن هویج در کنار دیوار برسم. این روزها رویای هیمالیا به جانم افتاده. نه اینکه از اورست یا کی دو بروم بالا،نه! اینکه از دور بنشینم و وقار کوهستان را ببینم.سنگینی سکوتش و جریان روحش را ببینم. کوهنوردی یعنی همین که به پای قله ی مورد علاقه ات برسی و آرام بنشینی و به نشستن کوه گوش دهی. وگرنه هیچ وقت هیچ کسی به هیچ قله را فتح نکرده است.

*

آدرس وبلاگ راهب تبتی و سنجاقک را نمی دهم، خودتان این عبارت را گوگل کنید و بهش برسید. اینطوری با شکوه تر است.


از وقتی ترلان رفت، دیگر نتوانستم به کسی بگویم: "دوستت دارم". وقتی ترلان بود، صبح که بیدار می شدم، قبل از خداحافظی ها، وقتی میدیدمش‌، وقتی دستش را میگرفتم و خیلی وقت های دیگر می گفتم این حرف را‌. وقتی سوار ماشین می شد، اولین چیزی که به فکرم می آمد، زیبایی اش بود و همان جا بود که می گفتم: "خوشگل شدی" بعضی وقت ها هم ازش میپرسیدم:" از اینکه خوشگل ترین دختر دنیایی‌ چه حسی داری؟" اینجور وقت ها از خوشحالی سرش را چندبار تکان میداد و بعدش میخندید‌. گونه هایش می آمد بالا و لب هایش تا آخرین جاییکه‌ جا داشت کشیده میشد‌.

 آهنگ بوی گندم داشت پخش میشد‌:"بوی گندم مال من، هرچی که دارم مال تو. نگاهم‌ به پوشه ی عکس هایم با ترلان افتاد‌‌. همه ی عکس هایمان از اولین روزی ک دیدمش‌ آنجاست‌. اولین روز خجالت کشیدیم عکس بگیریم و من از شیشه ی باران زده ی ماشین که بخار کرده بود و بسته ی پاستیل، شکلات و جعبه ی کادویی که برایش گرفته بودم، عکس گرفتم. از آن عکس تا آخرین عکسمان‌ آنجاست‌. روی یکی از عکس های ترلان زوم کردم‌. چشم هایش را آنقدر زوم کردم که تمام صفحه ی گوشی ام را گرفت. زیر لب گفتم: غیر از این چشم های سیاهِ حیرت انگیز، مگر می شود کسی را دوست داشت؟!


آخرین جستجو ها